آخرین مطالب
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان به سوی یگانگی مکانی برای مشاهده دوردست نزدیک پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است مولوی ـ دیوان شمس گفت ای یاران از آن دیوان نیم که ز لا حولی ضعیف آید پیم عاشقم من کشته ی قربان لا جان من نوبت گه طبل بلا ای حریفان من از آنها نیستم کز خیالاتی درین ره بیستم من چو اسماعیلیانم بی حذر بل چو اسماعیل آزادم ز سر فارغم از طمطراق و از ریا قل تعالوا گفت جانم را بیا از گمان و از یقین بالاترم وز ملامت بر نمی گردد سرم چون دهانم خورد از حلوای او چشم روشن گشتم و بینای او پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه کورانه روم چون در زرادخانه باز شد غمزه های چشم تیرانداز شد بر دلم زد تیر و سوداییم کرد عاشق شکر و شکرخاییم کرد عاشق آنم که هر آن آن اوست عقل و جان جاندار یک مرجان اوست من نلافم ور بلافم همچو آب نیست در آتش کشی ام اضطراب چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست؟ چون نباشم سخت رو پشت من اوست؟ هر که از خورشید باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم همچو روی آفتاب بی حذر گشت رویش خصم سوز و پرده در هر پیمبر سخت رو بد در جهان یکسواره کوفت بر جیش شهان رو نگردانید از ترس و غمی یک تنه تنها بزد بر عالمی از پخش خودرو مشغول گوش دادن مجموعه «رسول آفتاب» بودم. وقتی که به این غزل رسید، احساس کردم زبان حال امام حسین علیه السلام است. آن را به شما تقدیم می کنم. چو اندر آید یارم چه خوش بود به خدا چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا گریزپای رهش را کشان کشان ببرند بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا چو جان زار بلا دیده با خدا گوید که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا شب وصال بیاید شبم چو روز شود که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا بیابم آن شکرستان بی نهایت را که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا امانتی که به نه چرخ در نمی گنجد به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا خراب و مست شوم در کمال بی خویشی نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا مولوی ـ دیوان شمس اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقۀ فلک هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من گر همه شبههست او آن شبهه را برهان کند چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد علت آن فلسفی را از کرم درمان کند گوهر آیینه کلّست با او دم مزن کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن صورت عین الیقین را علم القرآن کند پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق تا جهان را آب بخشد جسمها را جان کند هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند دیوان شمس ـ مولوی ملولان همه رفتند در خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید چو او ماه شکافید شما ابر چرایید چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید چو مه روی نباشید ز مه روی متابید چو رنجور نباشید سر خویش مبندید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید مدانید که چونید مدانید که چندید چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید چو در کان نباتید ترش روی چرایید چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید چنین برمستیزید ز دولت مگریزید چه امکان گریزست که در دام کمندید گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید همان یار بیاید در دولت بگشاید که آن یار کلیدست شما جمله کلندید خموشید که گفتار فروخورد شما را خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید دیوان شمس ـ مولوی در آیینه سید حسن حسینی شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست نه همین از غم او سینۀ ما صد چاک است داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست موسیئی نیست که دعوی انا الحق شنود ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست چشم ما دیدۀ خفاش بود ورنه تو را پرتو حسن به دیوار و دری نیست که نیست گوش اسرار شنو نیست و گرنه اسرار برش از عالم معنا خبری نیست که نیست
حکیم الهی، حاج ملا هادی سبزواری متخلص به اسرار آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت؟ مولوی ـ دیوان شمس صفحه قبل 1 صفحه بعد |